چهل و سه سالگی هم از راه رسید. آرام و بی صدا.
روز تولد از یک سالی به بعد، دیگر مایه خوشحالی نیست؛ بیشتر من را یاد ساعت های دیواری می اندازد که توی سالن های جلسه امتحان بود و تا برگه را به دست مان می دادند، انگار عقربه ها با هم مسابقه می گذاشتند برای سرکشیدن زمان و هر چه به دقایق پایانی ساعت امتحان نزدیک تر می شدند، شتاب بیشتری می گرفتند.
بارها به خودم یادآوری می کنم که قرار نیست به جایی برسم، قرار نیست چیزی را تغییر دهم، مأموریتی ندارم و ...؛ اما کو گوش شنوا. دلهره زمان از دست رفته و کارهای نکرده و فرصت کوتاه باقیمانده، عصبی ام می کند.
بعد کمی آب خنک می خورم و دل می سپارم به موسیقی زندگی، مهم نیست چه مسیری را پشت سر گذاشته ام یا چه چیزی انتظارم را می کشد. فعلا هستم و سعی می کنم، برای خودم و اطرافیان و جامعه و محیط زیستم، مفید باشم یا دست کم مضر نباشم. و گاهی سطح انتظار از خودم را از همین هم پایین تر می آورم، دلم می خواهد که فقط یک آدم خیلی معمولی باشم؛ فقط.
برای گروه، تیم، سازمان، پروژه، کشور و ... می توان هدف گذاری و برنامه ریزی کرد؛ اما برای انسان کار به این راحتی ها نیست.